من پارسال اینو نوشتم ..روز ی روزگاری در شهر کرج ..دوستی که فقیر بود و اسمش رضا بود که از دوستش که تاجر بود کمک میخواست و کمکش این بود که خانواده اش مریض بودند و مقداری پول میخواست اما دوست تاجرش به او محل نذاشت و به او گفت سرم شلوغه ..بعد دو روز رضا رفت پیش پادشاه و از او کمک خواست که به او شغلی دهد ..پادشاه به او گفت که برود در یکی از شهر ها تاجری کند ..رضا همراه با خانواده اش به آن شهر رفتند و سال ها گذشت ..در یکی از روزها یه گدایی آمد و گفت به من کمک کنید و رضا او را شناخت ..او همان دوست تاجر قدیمش بود و به او گفت نه من به تو کمک نمیکنم ..وقتی من خیلی مشکلم ضروری بود کمک نکردی بهم و رضا این جمله را به دوستش گفت :کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد